بالاخره جاسم اعتراف کرد

ساخت وبلاگ

همیشه سر جای من می نشست، صداهای عجیب غریب از خودش درمی آورد و بقیه هم می خندیدند، درس را اصلا گوش نمی داد، کتابش را از کیفش بیرون نمی آورد و وانمود می کرد که کتاب نیاورده.طوری بود که اگر یک روز جاسم نمی آمد، کلاس در آرامش به سر می برد و همان لحظات ِ اول نبودش احساس می شد.

تمام ِ روش هایی که بلد بودم به کار می بستم تا دست از کارهایش بردارد؛ محبت می کردم، به شلوغ کاری هایش اهمیت نمی دادم، نصیحتش می کردم، از او مشورت می گرفتم که به نظرش بچه هایی که اذیت میکنند را چیکار کنیم، حتی گاهی که می دیدم چطور دارد با حسرت به برچسب های بچه ها نگاه می کند، به او هم بی دلیل برچسب می دادم و در آخر وقتی جانم را به لبم می رساند، تنبیه اش می کردم و از کلاس بیرونش می کردم.

ولی دیروز، از همان ابتدای ِ ورودم به کلاس، وقتی که همه ی بچه ها دور و برم را گرفته بودند، و سلام می دادند، جاسم هم سر به زیر به طرفم آمد و مظلومانه سلام کرد.

هنوز کیفم را روی میز نگذاشته بودم که پرسید، “خانم دوباره کی میای سر کلاسمون؟؟”

با خودم گفتم “نمیدونم باز چه آتیشی میخواد بسوزونه”

ده دقیقه از کلاس که گذشت، دیدم انگار امروز همه چیز به خوبی پیش می رود، بچه ها گاهی شلوغ می کردند، ولی نسبت به روز های قبل، همه چیز عالی پیش می رفت.

از بچه ها که پرسیدم تا کدام صفحه خوانده ایم؟ او کتابش را باز کرد و جوابم را داد.

با خودم گفتم “شاید حالش خوب نباشه یا شاید نقشه ای داره” ولی نه!! مدتی از کلاس گذشت و او همچنان آرام بود، خیلی تعجب کرده بودم.

درس که تمام شد، گفتم “بچه ها امروز یه نفر خیلی پسر خوبی شده، اگه گفتید کیه؟؟ ” همه گفتند جاسم جاسم، و با جاسم جاسم گفتن دست میزدند.

رفتم نزدیک صندلی اش، سرم را پایین آوردم، گفتم ” جاسم حالت خوبه?? جاییت درد میکنه؟” فقط سرش را تکان داد، گفتم “پس چرا ساکتی؟؟ چیزی شده؟؟”

 همه ی بچه ها حمله ور شدند به طرف ِ ما، انیس دستش را جلوی ِ دهان ِ جاسم گرفت به عنوان میکروفن، طاها آرنج ِ دستش را روی شانه گذاشت و شکل ِ دوربین درآورد و فیلمبرداری میکرد و به جاسم میگفتند “یالله بگو چی شده?? یالله بگو چی شده” و دست میزدند، جاسم هم همچنان سرش را پایین انداخته بود و بالاخره مِن مِن کنان گفت “من خانوم قرآن و خیلی دوس دارم، دیگه نمیخوام اذیتش کنم” همه ی بچه ها جیغ کشان گفتند بالاخره جاسم اعتراف کرد.

خلاصه این که از تعجب داشتم شاخ در می آوردم و فقط مات و مبهوت خوشحالی ِ بچه ها را نگاه می کردم.

انقدر خوشحال بودم از این که بالاخره جاسم هم از آن لجبازی ها دست برداشته که از کیفم جایزه ای به او دادم.

همین که جایزه را به جاسم دادم، بعضی از بچه ها حسادتشان گل کرد و اعتراض کنان گفتند: خانم جاسم خیلی شما رو اذیت کرده، حرف ِ شما رو اصلا گوش نمی داد، هر کاری دوست داشت انجام می داد، چرا بهش جایزه می دید?

و من سرخوش از سر به راه شدن ِ جاسم، گوشم به این حرف ها بدهکار نبود، چشمم را روی همه ی خطاهای گذشته اش بسته بودم 

...
ما را در سایت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ahlparvaz بازدید : 190 تاريخ : پنجشنبه 12 ارديبهشت 1398 ساعت: 0:39